هر چه با احساس باشم به احساس تو نمیرسم
هر چه این دست و آن دست کنم به پای تو نمیرسم
چه کسی میداند در قلبم چه غوغاییست
چه کسی میداند در دنیای من چه میگذرد؟
هیچکس حال مرا ندارد ، هیچکس احساس مرا ندارد ،
گاهی فکر میکنم تنها منم که عاشقم ، گاهی فکر میکنم تنها منم که دیوانه ام
کافیست لحظه ای را در کنارت باشم ، آن لحظه برایم به معنای یک زندگیست
تو معنا داده ای به زندگی ام ، پرواز دادی به بالهای خسته ام ،
تو مرا نجات دادی ، به من نفس دادی، دستهایم را گرفتی ،
عاشقی را به من یاد دادی ،
به من شوق پرواز دادی، لبخند به لبانم هدیه دادی ،
تو به من همه چیز دادی و اینگونه من صاحب دنیا شدم و دنیای من شدی تو....
از این احساس بیرون نمی آیم ،
وقتی با توام تا ابد از دلت بیرون نمی آیم ، چه جایی بهتر از قلب تو ،
عشق را خلاصه میکنم در نگاه مهربان تو...
کاش این فصلهای با تو بودن هیچگاه نمیگذشت ،
کاش هیچ برگ سبزی بر زمین نمینشست ،
کاش همیشه روزگارمان مثل این روزها بود ،
کاش پرنده عشقمان همیشه در حال پرواز بود،
نه قفسی بود تا اسیر شود آن پرنده ،
نه سرنوشت تلخی بود تا رو کند برگ برنده....
همیشه دلم میخواهد در یک سکوت عاشقانه ، با آرامش در آغوش تو باشم ،
همیشه دلم میخواهد به هیچ چیز جز در کنار تو بودن فکر نکنم ،
تنها حس کنم گرمای وجودت را ،
بشنوم صدای مهربان تپشهای قلبت را ....
نه ببینم ابرهای سیاه را ، نه بپوشانم یک دل کبود را ،
نه در خواب روم ، نه در فکر گرگها روم!
هر چه به گذشته بازگردم چیزی را به یاد نمی آورم ،
هر چه به روزهای با تو بودن فکر کنم همه را مثل خاطره در دلم نگه میدارم ،
تا خاطره های با تو بودن شود سر برگ روزهای زندگی ام
تا همیشه به نام تو بنویسم شعر زندگی را....
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: شعر فقط عاشقانه * ، ،